{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
خراسانی با زینه (نردبان)در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت :زینه در بایغ من می فروشی ؟ گفت :زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم
شخصی در حمام وضو می ساخت حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت این زمان سر به سر شدیم
مردکی زن خود را می گایید. زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند. مردک ناگاه در کون انداخت. گفت: چی می کنی؟ گفت تیر را چون پر بکنی کج رود!
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد گفت تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کون زن طبیب نهد
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
شخصی پیرزن را در زمستان میگایید. ناگاه از آنجا بیرون کشید. زنک گفت چی می کنی؟ گفت میخواهم ببینم تا اندرون کس تو سرد است، یا بیرون؟
از وردکی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکرد و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کردن رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند واژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پایی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم.
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
فصادی رگ خاتونی بگشاد. خاتون هر چه می پرسید، میگفت از پیری خون است. چون نیشتر بدو رسید بادی از وی جدا شد. گفت: ای استاد این نیز از پیری خون باشد؟ گفت: نه خاتون! از فراخی کون باشد.
خراسانی با زینه (نردبان)در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت :زینه در بایغ من می فروشی ؟ گفت :زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم
شخصی در حمام وضو می ساخت حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت این زمان سر به سر شدیم
مردکی زن خود را می گایید. زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند. مردک ناگاه در کون انداخت. گفت: چی می کنی؟ گفت تیر را چون پر بکنی کج رود!
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد گفت تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کون زن طبیب نهد
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
شخصی پیرزن را در زمستان میگایید. ناگاه از آنجا بیرون کشید. زنک گفت چی می کنی؟ گفت میخواهم ببینم تا اندرون کس تو سرد است، یا بیرون؟
از وردکی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکرد و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کردن رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند واژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پایی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم.
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
فصادی رگ خاتونی بگشاد. خاتون هر چه می پرسید، میگفت از پیری خون است. چون نیشتر بدو رسید بادی از وی جدا شد. گفت: ای استاد این نیز از پیری خون باشد؟ گفت: نه خاتون! از فراخی کون باشد.
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}